اما در یک جمع بندی کلی و واقعی این یک دیکتاتوری سفید بود چرا که مفید بودنش در شکل گیری یک جریان شعری مدرن، واقعی و مستقل مشهود است و کتابهای کوچه دیگر رهیافت زندگی بزرگ مرد شهرِ شعرِ ماست، از جانبی دیگر شاملو آنقدر کتاب خوانده بود و نوشته بود، آنقدر ترجمه کرده بود و تئوری میدانست و دیالکتیک در جوانی و میان سالی اش ایجاد کرده که بود که توانست وارد گفتمان شعر-شعر یا شعر-نقد یا نقد-نقد در دوران کهن سالی با اشد لحن و زبان بشود. و البته نگاه هم بکنیم که چه کسانی را نقد میکرد و چه کسانی او را و در چه دوره و با چه کسانی می زیست. نقد های براهنی-شاملو ،نصرت رحمانی-شاملو-براهنی و دیگران مشهور است و چه کتابی مثلا بیرون می آید طلا در مسِ براهنی از دل این داستان لحن و اشَد بیرون میکشد.
و اما جامعه ی امروز ما:
گریزی به نقد نوچه پروری اگر بزنیم میبینیم که عده ای شاعر یا نویسنده از چند سال قبل و خصوصا اواخر دهه ی هفتاد، که قطعا آنقدرها که شاملو نوشت و خواند و گفت، نکرده بودند برای خود تیم درست کردند و هی پله به پله زیر پای هم سکو گذاشتند تا به میکروفن رسیدند هرجا که رفتند تریبون ها آماده شد و به نگاه خودشان با نهایت شایسته سالاری و دموکرات ترین نوع هنر به جایگاه واقعی والا مقامشان رسیدند. بحثی نیست که شعور ادبی شان چقدر بود و چقدر هنر را درک کرده بودند و جهان بینیِ آن خودشان را داشتند یا نه. با عدمِ ویژگی اصلی این دیکتاتوری در حالت سفیدش یعنی دانستن تئوری و سواد ، یک المان یعنی شهرت را جایگزین کردند(این شهرت در قالب بی هویتی انسان در عصر سرمایه داری از قرن ۱۹ به این طرف قابل بررسی است در جریان کالایی شدن همه چیز انسانِ در پی هویت مجبور به فروش همه چیز برای ادامه ی زیست خود شد. ابتدا نیروی کار را فروخت و سپس تجربه، فن، علم و سپس هنر خود را برای آنچه در آخر ذکر کردم هنرمند عصر سرمایه مجبور بود برای در مارکت ماندن شیره ی وجودی اثرِ خود محتوا را تف کند و به جای آن تنها زیبایی های تایید شده از جانب زیبایی شناسی سرمایه داری را بروز دهد تا بتواند در مارکت بماند،این مبحث را مفصلا در نقدی دیگر بر هنرمند عصر سرمایه خواهم نوشت).این شهرت به آنها اجازه داد که طلبکار باشند اما مسئله اینجا بود که مخاطبی در کار نبود و همه "نوچه" های چشم و گوش بسته و بردگان بی بنیه و معلول از تفکری بودند که تنها "بله قربان گفتن" بلد بودند و تازه با تفکر همان هنرمند ذغالِ آبدیده شده بودند و فقط تاختن بلد بودند و تاراندن بدون هیچ اجازه ی تفکر و تعقلی از خویش
نویسنده:کسرا تبریزی
درباره این سایت