اصلا دوست ندارم دنبال حاشیه باشم اما شعر آدم مثل فرزند اوست ، دوسال قبل یکی دو عزیز به من گوشزد کردند که یک مصراع شعرت تحت تاثیر آقای #فاضل_نظری است و چرا نامش را ذکر نکردی ، از آنها خواستم به تاریخ سرایش غزلها دوباره نگاه کنند ، اما سکوت کردم چون میدانستم شاعری چون من در شهرستان نمیتواند مقابل تریبون رسانه های مختلف قد علم کند و در نهایت آنکس که متهم میشود خود من خواهم بود ، اما اینبار واقعا نتوانستم سکوت اختیار کنم ، قبل از هر چیز باید بگویم که همه میدانند که این دوست شاعر پیش از آنکه کتابش را چاپ کند شعرهایش را در فضای مجازی یا امکانهای دیگر نشر نمیدهد و خود را بزرگتر از این بحثها میداند ، و من نیز تا به حال دوستی و مراوده ای با ایشان نداشته ام که شعری را پیش از چاپ برایم بخواند .
بنده غزلی را در سال نودو یک نوشتم که در کتاب #درد_در_لولای_در ، چاپ 93 آنرا نشر دادم با این مطلع :
زندگی بعدازتو هرچیزی به دستم داد ، برد
آه.این دنیا مرا هم عاقبت از یاد برد!
بی کلاهی آخرش هم کار خود را خوب کرد
تا بگویم کیستم دیدم سرم را باد برد!
و جناب فاضل در مجموعه کتاب که سال 95 نشر داده اند این شعر را بدون ذکر نام بنده آورده اند :
قاصدک های پریشان را که با خود باد برد
با خودم گفتم مرا هم می توان از یاد برد
جای رنجش نیست از دنیا که این تاراجگر
هرچه برد از آنچه روزی خود به دستم داد برد
واقعا از دیدن مضمون هایم در غزلهای شاعران پایتخت نشین و صاحب تریبون خسته شده ام) ، شما که دم از رادمردی در ادبیات میزنید و تا اتفاقی می افتد پست میگذارید باز هم سکوت کنید ، من هم دوباره سکوت میکنم و دنبال ایده و مضمون تازه ای برای شعرم میگردم ، بگذار سینه سوختگان این شاعر هم بیایند و هر چه میخواهد بارم کنند ، با خدا چه می کنید?! ای اناالحق گویان جواب حق را چگونه می دهید?! یک خواننده بیسواد یک بیت شعر ازکسی مید و اینهمه جنجال به راه می اندازید اما در این منزل حتما نمیتوان چیزی گفت ، پس سکوت کنید.
نویسنده: بنیامین دیلم کتولی
این نوچه ها، نقد بلد نبودند و فقط "تایید" میدانستند پس گوش و چشم هنرمند مذکور تنها به همین عادت کرد و نقد را ندید و حس نکرد و نفهمید. البته فقدان منتقدِ درست و حسابی هم در این دوران جدید به وضوح حس میشد. در اینجا بود که اگر کسی از بیرون نقدی مینوشت و یا یکی از همین نوچه های زامبی شده ناگاه به تعقلِ ثانیه ای روی می آورد و نقدی(خوب یا بد) نثارِ آقای مشهور میکرد، در درجه ی اول با بدترین برخورد و فحاشی و تحقیر و توهین از جانب خود شخص هنرمند و در درجه ی دوم از طرف نوچه های دیگر و در درجه ی سوم حذف ادبی یا ی(در صورت ی بودن بحث) و در کل حذف مجازی میشد( چرا که اکثر تریبون های این دوستان مجازی بود و کسی اصلا در دنیای واقعی هنر را پشیزی ارزش نمیداد). معمولا بلاک شدن بود و بس و بعضی وقت ها این سلسله بلاک شدن ها از جانب یک هنربند به دیگری ره می یافت و ناگهان منتقد بدبخت میدید که ده ها نفر از هنربندان محترم او را مورد عنایتِ بلاک قرار دادند و او نمیدانسته اینا از یک قماش بوده اند. اصلا اهمیت این بحث در بلاک شدن نیست بلکه اینجاست که اکثر این هنرمندان ادعاهایی دارند که ما معترضیم و متعهدیم و فلانیم و چنانیم و جای ما در "کرسی دانشگاه تهران" است و بی سوادان به جای ما آنجا نشسته اند و ما "دکتر" هستیم و بقیه تماما "پخمه"! بحث اینجاست که کسی که اعتقاد دارد باید فضای دموکراتیک برقرار باشد و هرکسی حرفش را بزند و چون نمیشده در ایران حرف بزنیم مثلا رفته ایم خارج، چطور خودش بدترین رفتار و حذف را در دستور کار با منتقدش اتخاذ میکند مگر جز این است که اگر ایشان در مستند قدرت بود این حذف مجازی را بدل به حذف فیزیکی میکرد؟! سخن آخر: خلاصه که حرف من این است که اگر میخواهی دیکتاتور هم باشی اول برو کتاب بخوان و سکوی واقعی داشته باش خوب بنویس و خوب حرف بزن و بعدش باز هم حق نداری منتقدت را حذف کنی هرکسی میخواهی باش. آن موقع اگر پرستیژ و شخصیتت به قدری بزرگ بود که جریان ساز واقعی و نه خزعبل بودی، میتوانی کمی خشن بنویسی و نقد کنی و حرف بزنی. به شرطی که نقد پذیر باشی و خودت هم نقد درست بکنی و فقط کف روی آب نباشی. دیکتاتوری ادبی یک جرثومه ی سیاه بر بنیاد ادبیات ماست چرا که از هرگونه ایجاد منطق و دیالکتیک و هرگونه یاد گیری دو طرفه و یک طرفه و هر گونه بحث و گفتمان جلوگیری میکند. ما باید یاد بگیریم و بعد ادعا کنیم. این یک جنگ است بر علیه کسانی که اینها را میدانند و خودشان باعث و عاملش هستند. این یک جنگ است و آیا یاری رسی هست برای دست تنهای ادبیات در این مرداب؟
نویسنده:کسرا تبریزی
اما در یک جمع بندی کلی و واقعی این یک دیکتاتوری سفید بود چرا که مفید بودنش در شکل گیری یک جریان شعری مدرن، واقعی و مستقل مشهود است و کتابهای کوچه دیگر رهیافت زندگی بزرگ مرد شهرِ شعرِ ماست، از جانبی دیگر شاملو آنقدر کتاب خوانده بود و نوشته بود، آنقدر ترجمه کرده بود و تئوری میدانست و دیالکتیک در جوانی و میان سالی اش ایجاد کرده که بود که توانست وارد گفتمان شعر-شعر یا شعر-نقد یا نقد-نقد در دوران کهن سالی با اشد لحن و زبان بشود. و البته نگاه هم بکنیم که چه کسانی را نقد میکرد و چه کسانی او را و در چه دوره و با چه کسانی می زیست. نقد های براهنی-شاملو ،نصرت رحمانی-شاملو-براهنی و دیگران مشهور است و چه کتابی مثلا بیرون می آید طلا در مسِ براهنی از دل این داستان لحن و اشَد بیرون میکشد.
و اما جامعه ی امروز ما:
خطابیه: به دوستانِ کهنه و دشمنانِ امروز آگاهی و راستی.به ان و دروغ گویان، به شیادان و نردبان سازان به ان ادبی، به جنسیت زده های سو استفاده گر و به تمامی آنان که هنر را نه برای تعهد به انسان و هنر بلکه برای امیالِ شخصی و معیوبات ذهنی خود برداشته اند. به قول علی بهمنی: "نوبت به ما هم میرسد کم کم" سالها با این گذاره درگیر بودم: که"در نهایت هنر ناب بر هنر بد(سطحیات) پیروز خواهد شد." .این یک گزاره ی درست است تاریخ این را نشان داده مثلا داستان سَلیری و موتزارت رو همه میدانیم که نه در حیات موتزارت بلکه پس از مرگ همگان فهمیدند سنفونی های چه کسی ناب و رشته ای از تاریخ جاودان موسیقی بوده است. پس خلاصه که افرادی که در این خطابیه پَرشان به واژه ها گیر میکند، بدانند من و ما آمده ایم تا برای ادبیات و برای پاک کردن استخرِ باغِ از لجن های سطحیات، بر آن شدیم که رسوایتان کنیم و این یک جنگ تمام عیار است. آنها که با ما هستند برخیزند و آنان که بر ما.!
تاریخچه و ریشه یابی:
سالها بود که دیکتاتوری ادبی با تند خویی یک هنرمند در باب تمام مسائل تعریف میشد. تند خویی که معمولا ناشی از نگاهِ جامعه به هنرمند و جهان بینی هنرمند بر مادیات و کالایی شدن ها بود. این دیکتاتوری البته به شکل های مختلفی بروز میکرد ، گاهی در متن نوشته ی هنرمند(نگارنده) یا در سخن رانی هایش بود، گاهی در برخوردش با منتقد(چه خوب و چه بد) و گاه حتی در نقد هایش بود که بر دیگر هنرمندان مینوشت. این دیکتاتوری اکثرا بنا بر بزرگی نام و نشان هنرمند و کارهایی که برای هنر کرده یک انتظار را به وجود می آورد که آقا چرا من را در جهان "اول شخص" نمیکنید و معمولا نا رضایتی بود که شخص هنرمند نسبت به مخاطبان خاصش و به شدت بیشتر مخاطبان خاصش داشت، پس بنا به شهرتش شدید اللحن تر میشد و کوبنده تر.
کوتاه درباره ی گرایش مجنون به حیوانات
گرایش عجیب مجنون به نگهداری و پشتیبانی از حیوانات، پس از بی نتیجه ماندن تلاش هایش برای به فرجام رسیدن عشق ِ میان وی و لیلی، از دام گرفتن و پرداخت هزینه ی صید به صیادان برای رها کردن حیوانات به دام افتاده ای مثل آهو و گوزن،
نوازش عاطفی - ، بوسه زدن بر چشم و خط و خال آهوان و تک گویی با حیوانات به دام افتاده در بازنمایی روایت میان خود و لیلی
تبدیل شدن آهو به حیوان توتمی در ذهن مجنون (زنهار وی به صیادان ِ آهو، ممنوعیت کشتار آهو در ذهن و صحبت کردن در این باره با صیادان، ایجاد ارتباط کلامی و بدنی میان مجنون و آهو و قرار دادن آهو در مقامی بالاتر از دیگر حیوانات و. )
تبدیل شدن آهو به لیلی و قرار گرفتن مجنون در گونه های جانوری و جدا شدن از آیین و هنجارهای اجتماعی و ساختار اجتماعی و موقعیت فرهنگی و عرفی زمانه ی خود و ترک شهر گفتن و به بیابان روی آوردن
نا امید شدن از تلاش انسانی و اختگی ویژه ی مجنون از هر گونه کامیابی و به دست آوردن لذت در امر نمادین (شوهر دادن لیلی، دست رد به سینه ی مجنون و خانواده ی وی زدن، نافرجام ماندن تلاش ِ مجنون به همراه دوست اش نوفل در حمله ی نظامی ای که به قبیله ی لیلی می کنند و) شرایطی محیا می سازد که واپسین تلاش های مجنون متوجه استعاره ی آهو شود به گونه ای که رها سازی آهو از دام، تلاش ذهنی و روانی مجنون برای رها سازی لیلی از قید و قرار نمادین با شوهر و پدر است
پر شدن فقدان لیلی نه با قرار دادن یک زن دیگر در جای خالی او بلکه با قرار دادن یک آهو و روایتی که از بازنمایی بدن لیلی در بدن آهو می شود،
تناظر بدن لیلی و بدن آهو در یک محور (محور استعاری) و در نهایت خلق استعاره ی آهو در استعاره از معشوق،تبدیل شدن بدنی به بدنی دیگر است
ابیات :
از فصل باز خریدن مجنون، آهوان را از صیاد:
دام از سر آهوان جدا کن
این یک دو رمیده را رها کن
چشمی و سرینی این چنین خوب
بر هر دو نوشته غیر مغضوب
چشم اش نه به چشم یار ماند
رویش نه به نوبهار ماند
گردن مزنش که بی وفا نیست
در گردن او رسن سزا نیست
وای پای لطیف خیزرانی
در خورد شکنجه نیست، دانی
از فصل باز خریدن مجنون گوزن را از صیاد:
مجنون سوی آن شکار دلبند
آمد چو پدر به سوی فرزند
مالید بر او چو دوستان دست
هرجا که شکسته دید می بست
بوی تو ز دوست یادگارم
چشم تو نظیر چشم یارم
از فصل در بیابان گشتن مجنون و الفت گرفتن با دد و دام
از شیر و گوزن و گرگ و روباه
لشکرگاهی کشیده در راه
مجنون که بر آهوان نظر داشت
با او نظری تمام تر داشت
همای انگاره ی همایون(نگار) را در انگاره های خود می بیند و دلباخته ی تصویر او می شود
هم که شیرین تصویر خسرو را می بیند (نقاشی های که شاپور از خسرو می کشد و جا به جا در مسیر شیرین عَلم می کند)
هم که شاپور وصف شیرین را پیش خسرو می کند و خسرو دلباخته ی تصویر شیرین در وصفیات شاپور می شود
هم که فرهاد دلباخته ی صدای شیرین می شود و در بیابان صدای او را می شنود
درباره این سایت